این قوم گناه دارد. به داد این قوم درمانده برسید که عین حق
و انسانیت و مردانگی است. به خدا این قوم گناه دارد. از سیریک و جاسک و میناب تا
بشکرد و رودبار و جیرفت و کهنوج، از دلگان و بزمان تا کورین و نصرت آباد. گویی این
خط بلند، خط فقر است در جغرافیای ایران. هرکه این سوی خط افتاده باشد نحیف و پژمرده
و عبوس چون گلدانی آب نخورده و هر که آنسوی خط باشد شکر حق سرزنده و
شاداب.
اینجا دعوای قوم و مذهب نباید باشد، دعوای سیاست نباید باشد، دعوای باند خودی و غیر خودی نباید باشد، باید عرصه انساندوستی باشد چرا که در هر دو سوی خط همه اینها هم وطن، و بلکه انسانند. خدا نبخشد هر که ذره ای در ایجاد این حال و روز سهیم بوده و استغفار نکرده، و یا هنوز در اندیشه شومی اینچنینی باشد.
هنوز از جلوی چشمانم پاک نمیشود چهره آن پیر بلوچ کوهی که با دست خانه و زاگاهش را نشان میداد. حکایتش به دردم میآورد هر بار که به یادش میافتم:
بیماری داشتیم که باید با فوریت اعزام میشد. همراه مریض قرار شد من باشم. همه چیز که آماده شد گفتند مریض بدحال دیگری هم هست که با شما میآید. پسرکی بود پنج شش ساله، آشفته و بدحال با چشمهایی زرد لیمویی! پدر نداشت، مادرش هم بیمار و مانده بودند فقط دو پیرمرد و پیرزن. نه راه و چاره بلد بودند و نه حقی برای خود قائل. فقط به دهان من خیره مانده بودند شاید برای کمک و چاره جویی. نگذاشتند هر دو همراه مان بیایند. گفتند فقط یکی شان میتواند بیاید. پیرمرد وامانده نگاهی کرده و سوار آمبولانس شد. آن دو باید ماشین میگرفتند و دنبال مان میآمدند. دلم سوخت. ولی فکر مریض خود بودم. ساعتها در راه بودیم. در بین راه در دل کوه جائی که ردی از آدمیزاد و آب و ابادی نبود. سوئی را نشان داد و گفت آنجا خانه ما است!
در خود ماندم: فقط یک کپر خمیده و فرسوده. ساعتها دور از هر شهر و آبادی. تنهای تنها! ممر درآمدشان چیست؟ چه میخورند؟ از کجا میآورند؟ چگونه در این روزگار پیچیده سند و مدرک و چک و قبض و پول و پارتی و باند و امثالهم آنهم با آن حال روز رقت آور دوام میآوردند!؟
بین راه در بیمارستان پهره آنها را رها کردند و ما باید راهی زاهدان میشدیم. اندکی مکث صورت گرفت. دیدم پیرمرد و مریض درمانده رها بودند در راهروهای بیمارستان. نمیدانستند چه کنند. پولهایی چروکیده که به اندازه کرایه راهش هم نبود از جیب درآورده بود و میشمرد و مرتب میکرد. کسی توجهی به او و بیمارش نداشت. آنها به طفیل ما آمده بودند و گرنه کسی منتظرشان نبود در بیمارستان. در آن عجله و اضطرار فرصت فکر کردن به او و بیمارش در خود نیافتم. ولی هنوز که هنوز است سند بیچارگی این قوم چهره همان پیرمرد و کپر تنهای دل کوهستان و چشمهای زرد کودکشان است که تصویر ذهنی من از گذشته قوم بلوچ شد. امید که آیندهاش هرگز این چنین نباید باشد.
نویسنده:رازگو بلوچ